از شکست ها پل پیروزی بسازیم

 

از شکست ها پل پیروزی بسازیم

عبارت «از شکست ها پل پیروزی بسازیم» را چندبار شنیده اید؟ هرچند بار هم که شنیده باشید به نظر می رسد خیلی به عرصه عمل در زندگی روزمره ما راه پیدا نکرده است. مثال اش افراد بی شماری هستند که با یک شکست، حالا چه کوچک و چه بزرگ، دلسرد شده اند و دست از تلاش کشیده اند راه و هدفی را که در نظر داشته اند بدن جایگزین ذهن اشاره می کند و می گوید ذهن های بزرگ هم چون تن، معده ای قوی برای هضم دارند.

 

هضم اتفاقات ناگوار و به فراموش سپردن آن ها و در پیش گرفتن دوباره زندگی با همان توان و انرژی سابق. نیچه از این لحاظ فراموشی را نوعی هنر می داند. هنری که باید با تمرین و تربیت ذهن به آن رسید و به این سادگی ها به دست نمی آید.

نام بردن از کسانی که چه در ایران و چه در جهان از شکست ها پل پیروزی ساخته اند می تواند در درک بهتر و کاربردی تر مفهومی که عرض شد یاری مان دهد. این پرونده به همین موضوع اختصاص دارد و البته نکاتی در این داستان ها وجود دارد که بسیار راه گشاست.

مردم که این ها را نمی دانند

گفتاری از بهروز فروتن، بنیانگذار صنایع غذایی بهروز درباره داستان ورشکستگی اش

در کتابم نوشته ام مترداف «زمین خوردن»، «همیشه برخاستن» است. من اگر زمین خوردم دوباره یک روز بلند شدم، مهم نیست که چقدر زمین می خورید بلکه مهم این است که چقدر و چطور بلند می شوید. همیشه به خودم می گفتم آن جا که نتوانستم ادامه بدهم برای این بوده است که در بخش اقتصادی ضرر کرده بودم.

اما از نظر جایگاه اجتماعی، فرایند فکری و تخصص فنی و خودباوری که ضرر نکرده بودم. من هم در پیمانکاری و هم ذوب آهن خوب کار کرده بودم. پول به قول ما بچه های تهران، چرک کف دست است.

من هنوز لذت سال های دبیری را حس می کنم. الان لذت کارکردن در زمستان و رفتن و آمدن با اتوبوس را حس می کنم. این لذت آن روز گریه مرا درمی آورد و اشک را در چشمان من جمع می کرد. اما امروز می گویم عجب سال هایی بود. مثل آن مادر که با درد و سختی فرزندی را به دنیا می آورد. درد دارد اما لذت بعدش باعث می شود که دردش را فراموش کند.

وقتی معلمی می بینید که بچه های کلاسش فارغ التحصیل شده در امتحان قبول می شوند، لذت می برد. یک نقاش که تصویری را روی بوم کشیده است دیگر به این فکر نمی کند که هنگام ترسیم این تابلو چقدر دستش رنگی شده و بوی رنگ چقدر اذیتش کرده است. اینها یادش می رود برای آنکه از آن تصویر لذت می برد.

تقدیر با خداوند است و تدبیر از من و تو. حیوان ها غریزی کار می کنند و انسان ها با تفکر، انسان ها می خندند، گریه می کنند اما حیوان ها نه. انسان ها تفکر می کنند. تفکر من به من می گفت و می گوید که باید کار کنم. در داستان صنایع غذایی بهروز، من قبل از آن ماشین داشتم، شوفر داشتم، زندگی داشتم اما همه را از دست داده بودم.

وقتی می گویم همه چیز، منظورم فقط منابع مالی است. وگرنه هنوز تلاشم وجود داشت و نیز افتخارم، تعالی اجتماعی ام و خود باوریم و همینطور هنر به کارگیری این خلاقیت ذهن ام را. بنابراین رفتم یک ژیان برای همین کار خریدم. اول برای اینکه ساعت چهار – پنج صبح بروم در میدان تره بار و مواد اولیه بخرم و به خانه بیاورم. من که شوفر داشتم و پشت بنز می نشستم، حالا نداشتم و این قسمتی از زندگی من بود.

از صفر شروع کرده بودم. سخت بود. البته وقتی شما ده اتاق داری اگر یک اتاق را از دست بدهی می توانی در ۹ اتاق دیگر زندگی کنی. من اتاق های ذهن و تلاش خودم را به دست آورده بودم و می دانستم که کارم درست است و عده ای دارند از حاصل کارم استفاده می کنند.

من ذهنم را به کار گرفته و یک افتخار اجتماعی کسب کرده بودم اما در داستان مالی وارد نبودم و بر اثر شیطنت های دیگران ضرر مالی کرده بودم. می گویند آدم عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود و من از سوراخ های متعددی گزیده شده بودم و انتهای همه شان هم عدم تطبیق مسائل مالی بود. چون من همان طوری که قبلا هم گفتم یک آدم اقتصادی نبودم.

الان آن ژیان را در بهترین جای کارخانه گذاشتم تا همه آن را ببینند. خلاصه آن که من از کارخانه قند و پیمانکاری و سیمان و ذوب آهن و اینها شروع کرده بودم و آن موقع رسیده بودم به آنجا و حالا رسیده ام به این جا. بالارفتن فخر نداشت و آمدن من به پایین هم برای من ذلت نداشت. اینها همه کار است.

شما در نمایش تئاتر ده بار یک دیالوگ را می خوانید و یک شب خوب درمی آید و یک شب نه. شما یک هنرمند هستید. اما ممکن است شرایط مساعد نباشد و یک شب خوب ننوازید اما این دلیل نمی شود که فرداشب هم خوب ننوازید. من سختی می کشیدم اما این را می دانستم که باید بمانم.

رمز موفقیت من این بود که گفتم باید بشود. چون فکر می کردم باید بشود پس به آن فکر کردم و این فکر بازار می خواست. می دانید ابزارش چه بود؟ پشتکار. این جاست که کارآفرین می گوید من تهدید را به فرصت تبدیل می کنم. من هم تهدیدها را به فرصت تبدیل کردم. من خودم خودم را نقد می کردم تا عیبم را ببینم. رمز «باید بشود»، «پشتکار» است. «باید بشود» یک فکر است که ابزار می خواهد و ابزار آن تلاش و پشتکار است. من به همه اینها فکر کرده بودم.

با ژیان غذاهایی را که تولید می کردیم پخش می کردم و خیلی پیش می آمد که این تولیدها را نمی خریدند و ما مجبور می شدیم آنها را دور بریزیم. برخی با ما خیلی ناملایمات داشتند. اما من می گفتم عاقبت کار یک نفر باید پیروز بشود. نتیجه اش می دانید چه شد؟ این که الان من در خدمت شما هستم. یعنی شده است. یک نفر گفت رفته بودم در جنگل و با شیر جنگیدم. یا باید شیر مرا می خورد یا من او را می کشتم. آن که داشت این سخن را می شنید گفت: «آخرش چه شد؟» طرف گفت: «این که می بینید من اینجا در خدمت شما نشسته ام یعنی اینکه آن شیر را کشته ام.»

خروجی کل قضیه این است که آدم که هیچ چیزبلد نبود، دوچیز داشت؛ «باید بشود» و «پشتکار». داخل اینها می توان باور، ایمان، ازخودگذشتگی و همه چیز را آورد. من همیشه کار را عشق می بینم و همه اینها باعث شد که امروز که خدمت شما هستم بیش از ۲۰۰ لوح و تقدیر و افتخارات خارجی و داخلی داشته باشم. اگر هدف من اقناع در یک مسیر کوتاه بود، یک بقالی و رستوران به دست می آوردم و تمام می شدم.

نمی گویم اینها بد است اما من قانع به آن نبودم و هنوز هم نیستم. انسانی که قانع شود محکوم به اداره همان بخش خود می شود. در رفتن است که آدم موفق می شود. ادامه دادن، ریسک می خواست و اصولا یکی از لازمه های موفقیت یک آدم موفق، ریسک است. یک سنگ تراش که دارد کار می کند تا پیکره را درنیاورد ول نمی کند.

پیراهنی که به تن چسبید

الان که این را گفتم. یک ماجرای دیگر به یادم آمد که برای شما می گویم. می گویم تا جوان ها بدانند. سال ۴۲ و ۴۳ بود و من رفته بودم آبادان برای کار، پیشاهنگ بودم. بلیت درجه سه قطار تهران – خرمشهر را خریده بودم و به سمت جنوب حرکت کردم. آن وقت ها پیراهن های بشور، بپوش پلاستیکی درآمده بود.

 پیراهن را با یک کت و شلوار مشکی پوشیده بودم و در مردادماه رفته بودم خرمشهر. آنجا رفتم به خانه پیشاهنگی تا جا بگیرم و بمانم. کتم را دراوردم و آمدم پیراهنم را دربیاورم، دیدم به تنم چسبیده، پلاستیک در گرما داغ شده و به بدنم چسبیده بود. می رفتم زیر دوش و آنجا هم آب آنقدر گرم بود که باز هم اتفاقی نمی افتاد. می سوختم اما پیراهن درنمی آمد.

خلاصه آنکه به سختی پیراهن را درآوردم و همراه آن مقداری از پوست بدنم هم کنده شد. مردم که اینها را نمی دانند. تا صبح بی خوابی هایم در کوره های ذوب آهن را که نمی دیدند. در برف کوه های شهرکرد گیرکردن و هفت ساعت پیاده رفتن را که ندیده اند.

صبح های خیلی زود، چسباندن تبلیغات دبیرستان در کوچه های تنگ و تاریک خیابان گرگان را که ندیده اند! در یکی از همان صبح ها، یکی از شاگردانم مرا دید و گفت آقا سلام. من خجالت نکشیدم و گفتم بدو بیا کمک کن. مردم آن سختی ها را در گریه ها را ندیده اند و فقط خروجی تلاشم را دیده اند.

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 18 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط مهلا| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com